اطلاعات عمومیبرای شرکت در مسابقه کلیک کنید

نظر یه خانم نسبت به ازدواج فرزندانش

 

 

ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻤﯽ ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ : ﺷﻨﯿﺪﻩ ﺍﻡ ﭘﺴﺮ ﻭ ﺩﺧﺘﺮﺕ ﻫﺮ
ﺩﻭ ﺍﺯﺩﻭﺍﺝ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ، ﺁﯾﺎ ﺍﺯ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍﺿﯽ
ﻫﺴﺘﻨﺪ ؟
ﺧﺎﻧﻢ ﺟﻮﺍﺏ ﺩﺍﺩ : ﺩﺧﺘﺮﻡ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺷﯽ ﭘﯿﺪﺍ ﮐﺮﺩﻩ
ﮐﻪ ﻣﻦ ﻫﻤﯿﺸﻪ ﺑﺮﺍﯾﺶ ﺁﺭﺯﻭ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﻡ . ﺍﺑﺪﺍ ﺩﺳﺖ
ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ .
ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﻣﯽ ﺧﻮﺭﺩ . ﺑﻌﺪ ﺍﻇﻬﺮﻫﺎ ﻫﻢ
ﺩﻭ ﺳﻪ ﺳﺎﻋﺘﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﺑﺪ . ﻋﺼﺮ ﺑﺎ ﺩﻭﺳﺘﺎﻧﺶ ﺑﻪ
ﮔﺮﺩﺵ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺷﺐ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺗﻔﺮﯾﺤﺎﺗﯽ ﻣﺜﻞ ﺳﯿﻨﻤﺎ
ﻭ ﺗﻠﻮﯾﺰﯾﻮﻥ ﺳﺮ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﮔﺮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﯾﻘﯿﻦ ﺩﺍﺭﻡ
ﮐﻪ ﺩﺍﻣﺎﺩﻡ ﻫﻢ ﺑﺎ ﺩﺍﺷﺘﻦ چنین ﻫﻤﺴﺮﯼ ﺳﻌﺎﺩﺗﻤﻨﺪ ﺍﺳﺖ !

ﭘﺮﺳﯿﺪﻥ ﻭﺿﻊ ﭘﺴﺮﺕ ﭼﻄﻮﺭ ﺍﺳﺖ ؟
ﮔﻔﺖ : ﺍﻭﻩ ﺍﻭﻩ !!! ﺧﺪﺍ ﻧﺼﯿﺐ ﻧﮑﻨﺪ ! ﺑﻼ ﺑﺪﻭﺭ ، ﯾﮏ
ﺯﻥ ﺗﻨﺒﻞ ﻭ ﻭ ﻭﺍﺭﻓﺘﻪ ﺍﯼ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺷﻮﻫﺮ
ﺭﺍ ﺑﺎ ﺗﻨﺒﻞ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺷﺘﺒﺎﻩ ﮔﺮﻓﺘﻪ ﺍﺳﺖ .
ﺩﺳﺖ ﺑﻪ ﺳﯿﺎﻩ ﺳﻔﯿﺪ ﮐﻪ ﻧﻤﯽ ﺯﻧﺪ . ﺍﺻﺮﺍﺭ ﺩﺍﺭﺩ ﮐﻪ
ﺻﺒﺤﺎﻧﻪ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺭﺧﺘﺨﻮﺍﺏ ﺑﺨﻮﺭﺩ .
ﺗﺎ ﻇﻬﺮ ﺩﻫﻦ ﺩﺭﻩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ . ﺑﻌﺪ ﺍﻇﻬﺮ ﻫﺎ ﺑﺎﺯ ﺗﺎ
ﻏﺮﻭﺏ ﺧﺒﺮ ﻣﺮﮔﺶ ﮐﭙﯿﺪﻩ ! ﻋﺼﺮ ﻫﻢ ﺍﺯ ﺧﺎﻧﻪ ﺑﯿﺮﻭﻥ
ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺗﺎ ﻧﺼﻔﻪ ﺷﺐ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮔﺮﺩﺵ ﺍﺳﺖ . ﺑﺎ
ﻭﺟﻮﺩ ﺍﯾﻦ ﺯﻥ ، ﭘﺴﺮﻡ ﺑﺪﺑﺨﺖ ﺍﺳﺖ


موضوعات مرتبط: داستان طنز ، نظر یه خانم نسبت به ازدواج فرزاندانش ، ،

برچسب‌ها:
[ چهار شنبه 15 مهر 1394برچسب:, ] [ 15:28 ] [ مرتضی ]
[ ]

داستان طنز بلا

 

 

زنی مشغول درست کردن تخم مرغ برای صبحانه بود.ناگهان شوهرش سراسیمه وارد آشپزخانه شد و داد زد : مواظب باش ، مواظب باش ، یه کم بیشتر کره توش بریز….
وای خدای من ، خیلی زیاد درست کردی … حالا برش گردون … زود باش باید بیشتر کره بریزی … وای خدای من از کجا باید کره بیشتر بیاریم ؟؟ دارن می سوزن مواظب باش ، گفتم مواظب باش ! هیچ وقت موقع غذا پختن به حرفهای من گوش نمی کنی … هیچ وقت!! برشون گردون ! زود باش ! دیوونه شدی ؟؟؟؟ عقلتو از دست دادی ؟؟؟ یادت رفته بهشون نمک بزنی … نمک بزن … نمک …
زن به او زل زده و ناگهان گفت : خدای بزرگ چه اتفاقی برات افتاده ؟! فکر می کنی من بلد نیستم یه تخم مرغ ساده درست کنم؟
شوهر به آرامی گفت : فقط می خواستم بدونی وقتی دارم رانندگی می کنم، چه بلائی سر من میاری !!!



موضوعات مرتبط: داستان طنز ، داستان طنز بلا ، ،

برچسب‌ها:
[ سه شنبه 14 مهر 1394برچسب:, ] [ 10:35 ] [ مرتضی ]
[ ]

داستان طنز موتور گازی

 

یارو نشسته بوده پشت بنز آخرین سیستم، داشته صد و هشتاد تا تو اتوبان میرفته، یهو میبینه یک موتور گازی ازش جلو زد!

خیلی شاکی میشه، پا رو میگذاره رو گاز، با سرعت دویست از بغل موتوره رد میشه.

یک مدت واسه خودش خوش و خرم میره، یهو میبینه دوباره موتور گازیه قیییییژ ازش جلو زد!

دیگه پاک قاط میزنه، پا رو تا ته میگذاره رو گاز، با دویست و چهل تا از موتوره جلو میزنه.

همینجور داشته با آخرین سرعت میرفته، یهو میبینه، موتور گازیه مثل تیر از بغلش رد شد!!

طرف کم میاره، راهنما میزنه کنار به موتوریه هم علامت میده بزنه کنار.

خلاصه دوتایی وامیستن کنار اتوبان، یارو پیاده میشه، میره جلو موتوریه، میگه: آقا تو خدایی! من مخلصتم، فقط بگو چطور با این موتور گازی کل مارو خوابوندی؟!

موتوریه با رنگ پریده، نفس زنان میگه: والله ... داداش.... خدا پدرت رو بیامرزه که واستادی... آخه ... کش شلوارم گیر کرده به آینه بغلت !!!!



موضوعات مرتبط: داستان طنز ، داستان طنز موتور گازی ، ،

برچسب‌ها:
[ سه شنبه 14 مهر 1394برچسب:, ] [ 10:31 ] [ مرتضی ]
[ ]

جوک فیسبوک

 

 

پسره پست گذاشته: من یه گوگل واسه مغزم لازم دارم!
یه آنتی ویروس واسه دلم!



منم کامنت گذاشتم یه فتوشاپم برا قیافت بذار :)
بلااااااااااااااک شدم:|||
ولی کاملا ارزششو داشت✌

 

*********************

بابام گیر داده میگه : باید ببینم با کی دوستی ؟
عکس دوست دخترمو تو فیسبوک نشونش میدم ؛
میگه :خاک توو سرت کنم !
آخه تو دختری رو که صد وشصت و سه نفر پسندیدنش ،
میخوای چیکار کنی ؟

 

*********************

دختره توی پروفایلش نوشته بود.
نون و پنیرو کیوی پسر نیاد تو پی وی
رفتم تو پی ویش براش نوشتم
نمك بریز رو شلغم اعتماد بنفست تو حلقم..
هیچی دیگه الان چند ماهه ولم نمیکنه ميگه عاشق شيرين زبونيم شده
.
.
.
.
بنظرتون بگم غلط کردم ولم میکنه..؟؟؟؟

 

*********************

سلام دوستان:
ﻣﺘﺎﺳﻔﺎنه ﺻﺎﺣﺐ ﺍﯾﻦ پروفایل
ﺍﺯ ﺑﯿﻦ ﻣﺎ ﺭﻓﺖ!
ﻣﻦ دوستش ﻫﺴﺘﻢ این پست رو واسه شما میزارم.
کسی که روحیه شادش همیشه نمایان بود ﺣﺪﻭﺩ۵ دقیقه ﭘﻴﺶ ﺑﻪﺧﺎﻃﺮ ﻳﻪ ﺗﺼﺎﺩﻑ خیلی ﺑﺪ ﻛﻪ ﻧﺰﺩیک ﺧﻮﻧﺸﻮﻥ ﺷﺪ از بین ما رفت...
ﺭﻓﺖ ببینه چی شده الان میاد

 

*********************

اسم پروفایل خارجیا:

Jimmy butler
Tonny curney
Stefan curry



حالا اسم پروفایل ایرانیا:

تلخم مثل عرق سگی
شیطون بلای آقاش
قاسمم رو با دنیا عوض نمیکنم
من اونیم که سایه هم نداشت
دختره بابامم !
عبدالله مامانمم!
اصغر & جعفر

 

*********************

پست یه دخترو لایک کردم
سی ثانیه بعدش پیام داد و گفت
فقط به مادرت بگو تو زندگی ما دخالت نکنه ها

 

*********************

امشب یه نفر بهم پی ام داده سالگرد addمون مبارکO.o
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
اینو دیگه کجای دلم بزارم؟؟؟
.
مگه داریم؟؟!!مگه میشه؟؟!!خدایا کمک!!!!!!!!

 

*********************

دختره پست گذاشته : من دیگه دارم 28 ساله میشم

کامنت گذاشتم : یعنی شوهر میخوای؟ :D

گفت:نخیرم من شوهر دارم

گفتم حیف شد میخواستم بیام خواستگاریتون ببخشید مزاحم شدم شب خوش

چند ثانیه بعد جواب داد: شوخی کردم عشقم حالا کی میاید خواستگاری؟

گفتم دارم مشقامو مینویسم نفسم تموم شه خدمت میرسیم :D

درست حدس بزدید... بلاک شودم :|

 

 

 

 

*********************

ازدواج به سبک فیسبوک :
عاقد : آیا وکیلم شما را به مهریه 1360 عدد پست و لایک مادم العمر و ادمینی 14 پیج به عقد ایشان در آورم؟؟؟
دختر: با اجازه تمامی فرندهام بـــــــــــــله
عاقد: آیا شما حاضرید که وضعیت فیسبوک خود از Single به Married تغییر دهید؟؟؟
پسر : بله
عاقد : من شما را در حال حاضر زن و شوهر اعلام میکنم !شما هم اکنون میتونید عکسای عروسیتون رو آپلود کنید و فراموش نکنید منو هم تگ کنید مبارکه ..

 

*********************

ﻗﺎﺑﻞ ﺗﻮﺟﻪ ﺩﺧﺘﺮﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺍﺯ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ
ﺩﻭﺳﺘﯽ ﺯﯾﺎﺩ ﺗﻮ ﺷﺒﮑﻪ ﻫﺎﯼ ﺍﺟﺘﻤﺎﻋﯽ ﺧﺴﺘﻪ ﺷﺪﻥ
.
.
.
.
.
.
ﺧﺐ ﻋﺰﯾﺰﻡ ﻋﮑﺲ ﻭﺍﻗﻌﯿﺘﻮ ﺑﺬﺍﺭ ﺧﻮﺩﺗﻮ ﺭﺍﺣﺖ ﮐن

 

 

 

 

 

 

 



موضوعات مرتبط: جوک ، جوک فیسبوک ، ،

برچسب‌ها:
[ سه شنبه 13 مهر 1394برچسب:, ] [ 23:41 ] [ مرتضی ]
[ ]

موضوع انشاء ( ازدواج را توصیف کنید )

 

پیش بابایی می روم و از او می پرسم: «ازدواج چیست؟»، بابایی هم گوشم را محکم می پیچاند و می گوید: «این فضولی ها به تو نیومده، هنوز دهنت بوی شیر میده، از این به بعد هم دیگه توی خیابون با دخترای همسایه ها لی لی بازی نمی کنی، ورپریده!»، متوجه حرف های بابایی و ربط آنها به سوالم نمی شوم، بابایی می پرسد: «خب حالا واسه چی می خوای بدونی ازدواج یعنی چی؟!»، در حالی که در چشمهایم اشک جمع شده است می گویم: «بابایی بهتر نیست اول دلیل سوالم رو بپرسید و بعد بکشید؟!»،
بابایی با چشمانی غضب آلوده می گوید: «نخیر! از اونجایی که من سلطان خانه هستم و توی یکی از داستان ها شنیدم سلطان جنگل هم همین کار رو می کرد و ابتدا می کشید و سپس تحقیقات می کرد، در نتیجه من همین روال را ادامه خواهم ...» بابایی همانطور که داشت حرف می زد یک دفعه بیهوش روی زمین افتاد، باز هم مامانی با ملاقه سر بابا رو مورد هدف قرار داده بود، این روزها مامان به خاطر تمرین های مستمرش در روزهای آمادگی اش به سر می بره و قدرت ضربه و هدفگیری اش خیلی خوب شده، ملاقه با آنچنان سرعتی به سر بابایی اصابت کرد که با چشم مسلح هم دیده نمی شد.
مامانی گفت: «در مورد چی صحبت می کردین که باز بابات جو گیر شده بود و می گفت سلطان خونه است؟!»، و من جواب دادم: «در مورد ازدواج»، مامانی اخمهاش توی همدیگه رفت و ماهیتابه رو برداشت و به سمت بابایی که کم کم داشت بهوش می یومد قدم برداشت، مامانی همونطور که به سمت بابایی می یومد گفت: «حالا می خوای سر من هوو بیاری؟! داری بچه رو از همین الان قانع می کنی که یه دونه مامان کافی نیست؟! می دونم چکارت کنم!»، مامانی این جمله رو گفت و محکم با ماهیتابه به سر بابایی زد و بابایی دوباره بیهوش شد.
بعد از بیهوش شدن بابایی، مامان ازم خواست کل جریان رو براش توضیح بدم، منهم گفتم که موضوع انشا این هفته مون اینه که «ازدواج را توصیف کنید.»، بابایی که تازه بهوش اومده بود گفت: «خب خانم! اول تحقیق کن، بعد مجازات کن! کله ام داغون شد!»، و مامانی هم گفت: «منم مثل خودت و اون آقا شیره عمل می کنم، عیبی داره؟!»، بابایی به ماهیتابه که هنوز توی دستای مامانی بود نگاهی کرد و گفت: «نه! حق با شماست!»، مامانی گفت: «توی انشات بنویس همه ی مردها سر و ته یه کرباس هستند!»
بابابزرگ که گوشه ی اتاق نشسته بود و داشت با کانالهای ماهواره ور می رفت و هی شبکه عوض می کرد متوجه صحبت های ما شد و گفت: «نوه ی گلم! بیا پیش خودم برات انشا بگم!»، مامانی هم گفت: «آره برو پیش بابابزرگت، با هشت ازدواج موفق و دوازده ازدواج ناموفقی که داشته می تونه توضیحات خوبی برات در مورد ازدواج بگه!»
پیش بابابزرگ می روم و بابابزرگ می گوید: «ازواج خیلی چیز خوبی است، و انسان باید ازدواج کند ... راستی خانم معلمتون ازدواج کرده؟ چند سالشه؟ خوشـ ...»، بابابزرگ حرفهایش تمام نشده بود که این بار ملاقه ای از طرف مامان بزرگ به سمت بابابزرگ پرتاب شد، البته چون مامان بزرگ هدفگیری اش مثل مامانی خوب نیست ملاقه به سر من اصابت کرد.
به حالت قهر دفترم رو جمع می کنم و پیش خواهر می روم، نمی دانم چرا با گفتن موضوع انشا در چشمانم خواهرم اشک جمع می شود، و وقتی دلیل اشک های خواهر رو می پرسم می گوید: «کمی خس و خاشاک رفت توی چشمم!»، البته من هر چی دور و برم رو نگاه می کنم نشانی از گرد و خاک نمی بینم، به خواهر می گویم: «تو در مورد ازدواج چی می دونی؟» و خواهرم باز اشک می ریزد.
ما از این انشا نتیجه می گیریم بحث در مورد ازدواج خیلی خطرناک است زیرا امکان دارد ملاقه یا ماهیتابه به سرمان اصابت کند، این بود انشای من، با تشکر از اهالی خانه که در نوشتن این انشا به من کمک کردند!


موضوعات مرتبط: داستان طنز ، موضوع انشاء ( ازدواج را توصیف کنید ) ، ،

برچسب‌ها:
[ دو شنبه 13 مهر 1394برچسب:, ] [ 10:13 ] [ مرتضی ]
[ ]

اس ام اس نیمه شب

 

 

بسم الله ارحمن الرحیم هدف ایجاد مزاحمت بود که بالحمد الله انجام شد!

رک بگم: بیدار شو..!!!

پاشو جیش کن بعد بخواب.(سازمان دخالت در تمام امور کشور)

….

ضمن عرض سلام و آرزوی اوقاتی خوش ، شما را به دیدن ادامه خوابتان دعوت میکنیم

 

*********************

اومدم ازت معذرت خواهی کنم . میدونم خیلی تعجب کردی که واسه چی ؟ بعد وقتی میگم نمیفهمی ناراحت میشی .
آخه الان مگه ساعت ۳ نصفه شب نیست . خب واسه اینکه نصفه شب بیدارت کردم اومدم ازت عذرخواهی کنم . میشه منو ببخشی!

 

*********************

نمیدونم خواب دیدم به تو اس دادم. خواب بودم به تو اس دادم. از خواب پاشدم به تو اس دادم. من کرم داشتم این موقع شب بهت اس دادم.تو کرم داشتی این موقع شب اس خوندی. اصلا ولش کن بگیر بخواب.

 

*********************

سلام.شبت بخیر
ببخشید این وقت شب مزاحمت میشم
ی سوال ورزشی دارم گفتم اهل ورزشی ازت بپرسم
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
.
واترپلو آبش گرمه یا سرد؟؟؟؟؟؟؟

 

*********************

سلام ببخشيد بيدارت كردم!خواستم ببينم بهنوش اسمه پسره يا دختر اخرش؟!؟
چرا اين جوري نگا ميكني؟!
دختر؟پسر؟هيچ كدام؟هر دو مورد؟!
نخواستم بابا برو بخواب!بي جنبهههه

 

*********************

(مخصوص ساعت2به بعد)
سلام یه سوالی داشتم نه ولش کن فردا میگم که از خواب بیدار نشی

 

*********************

سلام ببخشید این موقع شب مزاحم شدم .. اخه مجبورم به همه گوسفندام سر بزنم...

 

*********************

 

سلام
بیداری؟
.
.
.
.
.
.
.
خوب به من چه؟!چرا اینارو به من می گی؟!

 

*********************

سلام.
یه سوال برام پیش اومده، شبا که میگن: "بگیر بخواب" چی رو باید بگیریم؟؟؟
بیخیال حالا، بگیر بخواب!!

 

 

 



موضوعات مرتبط: پیامک ، اس ام اس نیمه شب ، ،

برچسب‌ها:
[ یک شنبه 12 مهر 1394برچسب:اس ام اس نیمه شب, ] [ 21:49 ] [ مرتضی ]
[ ]
صفحه قبل 1 ... 5 6 7 8 9 ... 13 صفحه بعد